دلم تنگ ندانم صبر کردن زدلتنگی بوم راضی بمردن ز شرم روی ته مو در حجابم ندانم عرض حالم واته کردن
دلم دردین و نالین چه واجم رخم گردین و خاکین چه واجم بگردیدم به هفتاد و دو ملت بصد مذهب منادین چه واجمدلم زار و دلم زار و دلم زار طبیبم آورید دردم کرید چار طبیبم چون بوینه بر موی زار کره در مون دردم را بناچاردلی دارم در آتش خانه کرده میان شعله ها کاشانه کرده دلی دارم که از شوق وصالت وجودم را زغم ویرانه کردهدلی دیرم خریدار محبت کز او گرم است بازار محبت لباسی دوختم بر قامت دل زپود محنت و تار محبتدلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ زده آئینه هر نام بر سنگ بمو واجند که بی نام و ننگی هر آن یارش تویی چه نام و چه ننگدلی نازک بسان شیشه دیرم اگر آهی کشم اندیشه دیرم سرشکم گر بود خونین عجب نیست مو آن نخلم که در خون ریشه دیرمدمی بوره بوین حالم ته دلبر دلم تنگه شبی با مو بسر بر ته گل بر سر زنی ای نو گل مو به جای گل زنم مو دست بر سردو زلفانت گرم تار ربابم چه میخواهی ازین حال خرابم ته که با مو سر یاری نداری چرا هر نیمه شو آیی بخوابمدو چشمم درد چشمانت بچیناد مبو روجی که چشمم ته مبیناد شنیدم رفتی و یاری گرفتی اگر گوشم شنید چشمم مبیناددگر شو شد که مو جانم بسوزد گریبان تا بدامانم بسوزد برای کفر زلفت ای پریرخ همی ترسم که ایمانم بسوزددیشب از تلخی این فاصله ها زار زدم قاب خالی سیاهی روی دیوار زدم طاقتم طاق شد و حوصله ام هم سر رفت لحظه و ثانیه را به حکم خود دار زدمدیم آلالهای در دامن خار واتم آلالیا کی چینمت بار بگفتا باغبان معذور میدار درخت دوستی دیر آورد بارز بوی زلف تو مفتونم ای گل ز رنگ روی تو دلخونم ای گل من عاشق زعشقت بیقرارم تو چون لیلی و من مجنونم ای گلز وصلت تا بکی فرد آیم و شم جگر پر سوز و پر درد آیم و شم بموگوئی که در کویم نیایی مو تا کی با رخ زرد آیم و شمز یاد خود بیا پروا کریمان ازو کو التجا وا که بریمان کیه این تاب داره تا مو دارم نداره تاب این سام نریمانزخون دل به نعشت گل فشانم کنار جسم مجروحت بمانم زخون حنجرت گیرم وضویی به زخم پیکرت قرآن بخوانمزدست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزادزدست مو کشیدی باز دامان ز کردارت نبی یک جو پشیمان روم آخر بدامانی زنم دست که تا از وی رسد کارم بسامانزدل نقش جمالت در نشی یار خیال خط و خالت در نشی یار مژه سازم بدور دیده پرچین که تا وینم خیالت در نشی یارزعشقت آتشی در بوته دیرم در آن آتش دل و جان سوته دیرم سگت ار پا نهد بر چشمم ایدوست بمژگان خاک پایش روته دیرمزهجرانت هزار اندیشه دیرم همیشه زهر غم در شیشه دیرم ز نا سازی بخت و گردش چرخ فغان و آه و زاری پیشه دیرمسر کوه بلند چندان نشینم که لاله سر بر آره مو بچینم الاله بیوفا بی بیوفا بی نگار بیوفا چون مو گزینمسر کویت بتا چند آیم و شم ز وصلت بی نوا چند آیم و شم بکویت تا ببیند دیده رویت نترسی از خدا چند آیم و شمسراسر خواب من کابوس کابوس ندارم در شبم فانوس فانوس به دل آمد بگویم من تو را دوست ولی لب وا نشد ، افسوس افسوسسردم شده است و از درون می سوزم حالا شده کار هر شب و هر روزم تو شعر مرا بپوش سرما نخوری من دکمه ی این قافیه را می دوزمسرفصل کتاب آفرینش زهراست روح ادب و کمال و بینش زهراست روزی که در از باغ جنان بگشایند مسئول پذیرش و گزینش است سه درد آمو بجانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دیره غم یار و غم یار و غم یارسوختن با تو به پروانه شدن می ارزد عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد گرچه خاکسترم و هم سفر باد ولی جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزدسیاهی دو چشمانت مرا کشت درازی دو زلفانت مرا کشت به قتلم حاجت تیر و کمان نیست خم ابرو و مژگانت مرا کشتشاید فراموشت شدم ، شاید دلت تنگه برام شاید بیداری مثل من ، به فکر اون خاطره هام شاید تو هم شب که میشه میری به سمت جاده ها بگو تو هم خسته شدی مثل من از فاصله هاشب تار است و گرگان میزنند میش دو زلفانت حمایل کن بوره پیش از آن کنج لبت بوسی بموده بگو راه خدا دادم بدرویششب تاریک و سنگستان و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست نگهدارندهاش نیکو نگهداشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکستشب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده میکنم تنها از جاده عبورشهیدان را به نوری ناب شوییم درون چشمه ی مهتاب شوییم شهیدان همچو آب چشمه پاکند شگفتا آب را با آب شوییمشوان استارگان یکیک شمارم براهت تا سحر در انتظارم پس از نیمه شوان که ته نیایی زدیده اشک چون باران ببارمشوانم خواب در مرز گلان کرد گلم واچید و خوابم را زیان کرد باغبان دید که مو گل دوست دیرم هزاران خار بر گل پاسبان کردشیرمردی بدم دلم چه دونست اجل قصدم کره و شیر ژیونست ز موشیر ژیان پرهیز میکرد تنم وا مرگ جنگیدن ندونستصفاي اشك آهم داده اين عشق دل دور از گنا هم داده اين عشق دو چشمونت يه شب آتش به جون زد خيال كردم پناهم داده اين عشقعزیزا کاسهٔ چشمم سرایت میان هردو چشمم جای پایت از آن ترسم که غافل پا نهی تو نشنید خار مژگانم بپایتغریبی بس مرا دلگیر دارد فلک بر گردنم زنجیر دارد فلک از گردنم زنجیر بردار که غربت خاک دامنگیر داردغم عالم همه کردی ببارم مگر مو لوک مست سر قطارم مهارم کردی و دادی به ناکس فزودی هر زمان باری ببارمغم عشق تو مادر زاد دیرم نه از آموزش استاد دیرم بدان شادم که از یمن غم تو خراب آباد دل آباد دیرمغم عشقت بیابان پرورم کرد فراقت مرغ بیبال و پرم کرد بمو واجی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کردغم و درد مو از عطار واپرس درازی شب از بیمار واپرس خلایق هر یکی صد بار پرسند تو که جان و دلی یکبار واپرسغمم غم بی و همراز دلم غم غمم همصحبت و همراز و همدم غمت مهله که مو تنها نشینم مریزا بارک الله مرحبا غمفلک بر هم زدی آخر اساسم زدی بر خمرهٔ نیلی لباسم اگر داری برات از قصد جانم بکن آخر ازین دنیا اساسمفلک زار و نزارم کردی آخر جدا از گلعذارم کردی آخر میان تختهٔ نرد محبت شش و پنجی بکارم کردی آخرفلک نه همسری دارد نه هم کف بخون ریزی دلش اصلا نگفت اف همیشه شیوهٔ کارش همینه چراغ دودمانیرا کند پفقدح بر گیرم و سیر گلان شم بطرف سبزه و آب روان شم دو سه جامی زنم با شادکامی وایم مست و بسیرلالیان شمقسمت این است که در فاصله ها پیر شویم و اسیر شب تنهایی تقدیر شویم قسمت این است که یک عمر مسافر باشیم تا از این دور زدن های زمان سیر شویمقضا رمزی زچشمان خمارش قدر سری ز زلف مشگبارش مه و مهر آیتی ز آنروی زیبا نکویان جهان آئینه دارشآن نازنین کجاست که یادم نمی کند:صدغم به سینه دارم وشادم نمیکند:یک لحظه آنکه بی من نمی نشست:الان به یاد کیست که یادم نمی کندآنچه آمد بر سرم از یک تبسم بود و بازسال ها در آرزوی یک تبسم زیستم
آنکس که نداند و نداند که ندانددر جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکه دستور زبان عشق را / بی گزاره در نهاد ما نهادخوب می دانست تیغ تیز را / در کف مستی نمی بایست داد . . .
آنکه یک عمر به شوقِ تو در این کوچه نشستحال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
آه ، حسرت به دلم ماند که یک بار شده،کوچه ی خواب مرا خواب تو پیدا بکند…
از اصل خودش دور شد و بالا رفتاین بود که فوارهی مغرور افتاد
از خاطراتت سرسری نگذربی خاطره این عشق میمیره
این خاطراتو که بسوزونی
دودش تو چشم جفتمون میره….
از دوســـتــــ به یادگـــار دردی دارمکان درد بــه هـــزار درمــان نـدهــم
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستمخاطراتت را بیاور تا بگویم کـــــــــــیستم
از سمرقند و بخارا میشود آسان گذشتدیگر این بخشش برای خال هندوها کم است
از های وهوی این همه دیوار خسته اماز جیغ وداد این همه بیمار خسته ام
خود گفته ای که می رسد از عسر یسر ما
از عسر و یسر و این همه بیداد خسته ام
اصلاً قبول حرف شما، من روانیاممن رعد و برق و زلزلهام، ناگهانیام
این بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیام
الا که از همگانت عزیزتر دارمشکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم
اگر چه دشمن جان منی، نمیدانم
چرا ز دوستترت نیز دوستتر دارم
اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفتکه سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور
اگر مراد نصیحت کنان ِما این استکه ترک دوست بگویم، تصوّریست محال
اگر چه باشد جوانی بهار زندگانیولی از بس ستم دیدم نمیخواهم جوانی
ای عشق پس از تو نان من آجر نیستبی تو دلم از دریغ و حسرت پر نیست
تو قسمت من نه……! مال مردم بودی
قربان دلم که مال مردم خور نیست..
ای لبت از هر چه باغ سیب، شیرین بیشترکِی به پایت میشود افتاد از این بیشتر؟
ترس دارم عاشقانت، مست و مجنونتر شوند
روبهری خانهات بگذار پرچین، بیشتر!
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زودای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
این بنده اگر اهل تضرع نشود، وای!این دست اگر تنگ گدایی نشود، وای!
این دوستی از دور عجب منظره ای داشت!گر دورتر از بینی ات ای دوست ببینی…
با خویش هم ز غیرت عشق تو دشمنمدر عاشقی نمیرودآبم به جوی خویش
با من از بازی “گرگم به هوا” حرف زدیوقت آخر تو خودت ، “شیر” شدی … حرفی نیست
باران طراوت میدهدبه مرده هایی که زنده میشوندعزیزم بهاری مرده هستم باران باش
یعقوب محمودی
بارها بار به دربار تو دارند رقیبان////من که بارت برم ای یار چرا بار ندارم؟!؟بامت بلند باد که دلتنگیت مرااز هرچه غیرتو بیزار کرده است
باید ای دل اندکی بهتر شویمیا نه اصلا آدمی دیگر شویم
از همین امروز هنگام نماز
با خدا قدری صمیمی تر شویم
بخیه ئی بر دل زدم از ســـوزن مژگان خویشعمـرها رفت و هنوز از سوزنم خون می چکد
بعید است این بار پیدا شویو در خاک گلدان من جا شوی
ولی شک ندارم که یک روز سرد
به لطف خزان سخت رسوا شوی
تمام گناهان من پای توست
تو آدم نبودی که حوا شوی
بــد دل، زمــانـه بـود کـه نـاگـه ز مـن بـریـدمــن قــصــد از زمــانــه بــریــدن نــداشـتـم
بلا همیشه که بد نیست، راستی دیدیتو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم …
به توپ گرد دلم باز دست رد نزنیمگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
به دریا شکوه بردم از شب دشتو زین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هرموجی که مفتم از غم خویش
سری میزد به صخره بازمیگشت
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کندبه آسمان رود و کار آفتاب کند
به سر کنم پس از این طی راه منزل عشقدگر چه رنجه دهم پای پر آبله را…؟
به فلک می رسد از چهره زیبای تو نورقل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
به یاد خاطره هامان دوباره برپا کنبساط بوسه و لبخند و مجلس سورت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کندآن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
بودیم و کسی پاس نمیداشت ک هستیمباشد ک نباشیم و بدانند ک بودیم
بوسه و آغوش هر دو آرزوهای مننداولی سوزاند و خواهد کشت من را دومی…
بی نیازانه ز ارباب کرم میگذریچون سیه چشم که بر سرمه فروشان گذرد
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشدیا آن که گدایی محبت شده باشد
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است
بگذار که آیینه نفرت شده باشد
تا خنده تو می چکد از خوشه لب هابیچاره بمی ها و غم نرخ رطب ها
دنبال دو رج بافته از ابریشم مویت
تبریز شده قبر عجم ها و عرب ها
تاریکم و شب از دل من می جوشد– تکرار به تکرار خودش می کوشد –
تکراری ام آنقدر که حالا دیگر
پیراهنم از حفظ مرا می پوشد
تبر به دوش به دنبال خویش می گردمکه بشکنم مگر این “لات” بی سر و پا را
تبر گناه ندارد،طبیعتش این استولی گناه درختان بلند بالایی است
ترسم نیست بی تردید از جاده از سایه،تاریک تاریکم،من از من می ترسمترسم که اشک در غم ما پرده در شودوین راز سر به مهر به عالم سمر شود
تعمیر خانهای که بود در گذار سیلای خانمان خراب، برای چه میکنی
تو آسمانی و من جوجه “باز” کوچکی ام/که فکر فتح توام در جهان کودکی ام…
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندییکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
تو را برای وفای تو دوست می دارموگرنه دلبر پیمان شکن فراوان است
معینی کرمانشاهی
تو که یک روز پراکنده نبودست دلتصورت حال پراکنده دلان کی دانی
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم غلطباختم جان در هوای او غلط کردم غلط
تیغه ی تبر همیشه سهم ساقه های من بودتو شب شهر فرنگی قسمتم تنها شدن بود
میدونستم که زمستآن ختم قصه ی درخته
اما تنهایی شکستن خیلی سخته خیلی سخته
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت ، مویت نفروشم به همه ملک و جهانتجمعی بودیم هوای غم میخوردیم/در فصل گرسنگی به سر میبردیم/چون سیر شدیم دورگشتیم زهم/ای کاش درآن گرسنگی میمردیم.حال من خوب است مثل حال گلحال گل در دست چنگیز مغول….
حتـی تبر کنار تو تغییر می دهدطرز نگاه خود به درختان کاج را
حسادت می کنم با هرکه دستش لای موهایت…حسادت می کنم حتی به این موگیر ها، تل ها
حضور خاطر اگر در نماز معتبرستامید ما به نماز نکرده بیشترست
خبرت خرابتر کرد جراحت جداییچو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
خبرت هست که بی روی توآرامم نیستطاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خدا آن ملتی را «ســــــروری» دادکه تقدیرش به دست «خویش» بنوشت
به آن ملت سروکاری ندارد
که دهقانش برای دیگران کِشت!
خدا در جان من عشقی نهان کردکه عمری میکشاند میبرد اما نبینی
خداونداغرورم راشکستند!پل سبزعبورم راشکستند!
چه بیرحمانه درپاییزغربت
دل سنگ صبورم راشکستند!
خشت اول؛ دست معمار دلم لرزیده بودعشق- این دیوار کج-محو ثریا مانده است
خلیفه ای شدم از جنس مهربانی هاکه از بلندی دارالإماره می ترسم …
خود را به نادانی زدن هر چند آسان نیستگاهی علاجی ساده بر زخمی است پنهانی
خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داریفریاد از آن چشم سیاهی که تو داری
هرچند گلی نیست به خوش چشمی نرگس
در خواب ندیده است نگاهی که تو داری . . .
دانی که چه ها چه ها چه ها می خواهم؟وصل تو من بی سر و پا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست؟
یعنی که تورا تو را تو را می خواهم
در رمانی بیست جلدی ؛ شرح دادم مختصرداستان یک شب از شب های هجران تو را
در نسیم لغزشی رفتم به راه،راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت
ریگ باد آورده ای را باد برد.
درفراغ دوری ات آهنگ قلبم در غم است،بی صدا میخندم اما روزگارم درهم است.
دست از فاصله بردار دلم تنگ شدهبین مافاصله افتاده و فرسنگ شده
محبوبه راهپیما
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت، باید بسنده کنم به رویای دیدنت…
دل به امید صدایی که مگر بر تو رسدناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد…
دل بی تو درون سینه ام می گنددغم از همه سو راه مرا می بندد
امسال بهار بی تو یعنی پاییز
تقویم به گور پدرش می خندد
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان، که تو منظور منی …
دل چاره ای نداشت بجزء پرچم سفیددر روبروی خنده کشورگشای تو
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهتشبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
درانتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیستم
اگر قبول توافتد؛فدای چشم سیاهت
دلی که عاشق و صابر بوَد مگر سنگ استز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
دمی به ناز ، حجاب از رُخت کنار زدیپرنده پر زد و آهو رمید و ماه گرفت
دو رودخانه ی وحشی وحشی اند موهاتدو تا هلال گره خورده اند ابروهات…
تمام دهکده را ریختی بهم خاتون
چه کرده باد مگر با شلال گیسوهات ؟
دوری کن از کسی که تو را غرق درد دیداما به خنده گفت که بیمار نیستی
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز راتا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر نداردمن و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
دیدم که شهر باز پُر از عطر مریم استگفتند باز روسری ات را تکانده ای…
روز اول که به استاد سپردند مرا؛دیگران را هنر آموخت، مرا مجنون کرد.
روزی که دلت پیشِ دلم بود گرودستان مرا سخت فشردی که نرو
حالا که دلت به دیگری مایل گشت
کفشان مرا جفت نمودی که برو
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیستدر حق ما هر چه گوید جای هیچ اِکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
زندگی کردن ما مردن تدریجی بودهرچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
زیباست که با خدای خود چت بکنیمدر سایت نماز شب عبادت بکنیم
ای کاش بشه فلاپی دل ها را از
حرص و کینه و آز فرمت بکنیم
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهداین عجب نقطهً خال تو به بالای لب است…
سلاخی/ می گریست/ به قناری کوچکی دلباخته بود…-احمد شاملو-
سنگهایی که من از یاد تو برسینه زدمکعبه میگشت اگر ، خانه بنا میکردم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهرمن خودم سیزدهم کز همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم
شبنم اشکی که در چشم ترم رشد نمودناز دری بود که سالها در صدفم داشتمش
شبی گفتم به قلیانم که ازجانم چه میخواهی؟نوشت باخط دودخودبه دردت میخورم گاهی!
توبرمن مینهی اتش که دردخودکنی تسکین
من بیچاره میسوزم توازحالم چه میدانی؟
صبح است و عاشقان همه در خواب و لیلی استمـایـلـتـــر از همیشـــــه به مجنــــون بــی قــــرار
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شدای آیت امید به فریاد من برس
صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش رانیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی
صورتگران چین همه انگار خوانده اندزیبا شناسی نظری پیش چشم تو
طبیبان برسربالین من اهسته ميگفتندكه امشب تا سحراين عاشق دل خسته ميميرد
زهرجا بگذرد تابوت من غوغابپاخیزد
چه سنگین میروداین مرده ازبس ارزو دارد
عنان روسری ات را به دست باد بدهبپاش روی من از نغمه های پرشورت
میان خلوت آغوش من توقف کن
که بوسه ای بنشانم به گیسوی بورت…
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگرانساده دل من که قسم های تو باور کردم
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شدمکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت!تا خلق ندانند که معشوق کدامست!
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریموای از تو چه سخت است همین قدر جدایی
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشندما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت * زانکه کار از نظر رحمت سلطان میرفتلب او مست تلافی و، ادب مانع کامساغر عیش به کف، در رمضانم دادند
لبریز غزل بیا همی آهستهچون آیه بخوان مرا کمی آهسته
آهسته مرا رها بکن از سر عشق
تا در تو رها شوم دمی آهسته . . .
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسیدتا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!
ما از تو به غیر از تو نداریم تمناحلوا به کسی ده که محبت نچشیدست …
ما را ز خیـــال تو چه پروای شـراب اسـتخم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببردشب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
مانند هوای شهر تهران شده امباران زده ای که همچنان آلوده است
مباش در پی کتمان کــه این گنــــاه تو نیستکه عشق می رسد از راه و دلبخواه تو نیست
مثل باران جشمهایت دیدنی استشهر خاموش نکاهت دیدنی است
زندکانی معنی لبخند توست
خنده هایت بی نهایت دیدنی است
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آبدر دلم هستی و بین منو تو فاصله هاست
مرد را دردی اگر باشد خوش استدرد بی دردی علاجش آتش است
مست از غم توام، غم تو فرق می کندمحـو توام که عــالم تو فرق می کنـد
مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیستهمه باقافیه ی عشق مصیبت دارند…!
معرفت دّر گرانیست،به هرکس ندهندش/پرطاووس قشنگ است،به کرکس ندهندش.
مـا را به دعا کاش فراموش نسازندرندان سحر خیز که صاحب نفسانند
مـوی ســــپـیـد خـــــندد، بــر آنـکـســی کــه گـــویـدبـالاتــر از ســـــــیاهــی، رنــگــــ دگــــر نـبـاشــــــد
من از بیگانگان هرگز ننالمکه هرچه کرد با من آشنا کرد
من با غم او از خود او دوستترماو با غم من از خود من دور افتاد!
من زخم شدم از سخنت بس که شنیدم تو رااتش زدم بر جگرم بس که چشیدم تو را
من قافیه ساز غم پنهانی تو، اما تو
اثر مختصری سرد، که از برف، کشیدم تو را
من ضرب شدم در غم ، تقسیم شدم بر عشقپس جمع شدم با مرگ ، چشم تو که منها شد
من مرد قصه ام تو زن مرد قصه ایبا من زنانگی کن و این عشق را بتاب
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدمکه عنان دل شیدا به لب شیرین داد
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیمقطار منتظر هیچ کس نمی ماند
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو امچون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم…
مگیر زورق فرسوده مرا از رودکه از خیال رسیدن به آبشار پرم
میتوان پوشید چشم از هر چه میآید به چشمآن چه نتوان چشم از او پوشید، بیداری بود
نامه بنویسم و خود از پی قاصد برومآنقدر صبـــر ندارم که خبـــر گردد باز
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
نمی دانم چه هنگام از کدامین راهولی یک بار دیگر باز خواهم گشت…
نه بلبل خواهد از بستان جدایینه گل دارد خیال بی وفایی
اگر گفتی مرا الان چه حالیست ؟
میان قلب من جای تو خالیست
نه کوه کنی هست در این عصر نه پرویزاوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
نگذار که گیسوی تو در باد بیفتدآشفته نکن وضعیت آب و هوا را
نیست کم وسوسه ای سیب بهشت، اما مندستم آغشته به نارنج گناهی که تویی
هر که با عذر و بهانه است، خداحافظ اوهر که پابستـــه خانه است، خـداحـافظ او
هر که به من میرسد بوی قفس میدهدجز تو که پر میدهی تا بپرانی مرا
هرچند که گرد من برانگیخته ایباران بلا برسر من ریخته ای
چون اشک مروزپیش چشمم که هنوز
چون ناله به دامان دل آویخته ای
هرکس که غریب است خریدار نداردسرگشته و تنهاست دگر یار ندارد
دانی که چرا نیست ز ما نام و نشانی
یک فرد زمین خورده که دیدار ندارد
هرکودکی با این پیام به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نومید نیستهــر کس برای خود سر زلفـــی گرفته استزنجیر از آن کم است که دیوانه پر شده ست
هلا ای پایتخت پیر طای دسته دارت کوبگیرد دست من را آه… طهران شد چه تهرانی…
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدسکه درازست ره مقصد و من نوسفرم
همهی درد من این است که میپندارمدیگر ای دوست من، دوست نداری باشم
هو ندیده ای که بدانی فرار چیستصحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست
باید سفوط کرد و همینطور ادامه داد
دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست
هی مترسک کلاه را بردار/ ما کلاغان دگر عقأب شده ایم…-محمد علی بهمنی-
هیچ کس جای مرا دیگر نمیداند کجاستآنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
و من معنی بعضی شعر ها را دیر می فهممکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها…
وصل اگر این است و ذوقش آن که من دریافتمگر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش
پندم دهد که سایه در این غم صبور باشدر بحر غرقه ام من و بر ساحل است این
چایت را بنوشنگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه می ماند برای بادها
نیما یوشیج
چشم تو معدن الماس ولی لبخندتسینه ی ترد اناری ست که خنجر خورده
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل رادائمـــا در
حسرت دیدار باشد بهتر است
چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان راکه گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیمکه خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را…
چنان زد آتشم با بی وفایی که بیزارم دگر از آشناییبر او دل بستم و شد خصم جانم
روا بر من نبود این ناروایی..
چه دعایی کنمت بهتر از اینکه خدا پنجره باز اتاقت باشد؟
چو غواصی که از صید صدف مأیوس برگرددنفس تا کی رود پایین و با افسوس برگردد؟
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی استآن به که کار خود به عنایت رها کند
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشکی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
کشف کردم این اواخر چشمهایش مست بودالکلِ چشمـــانِ او شاید مـــــــرا رازی کند
کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرتولی آهسته می گویم الهی بی اثر باشد
کیست آشفته ی آن زلف چلیپا نشود؟دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود…
ناز کن ناز، که دل ها همه در بند تواند
غمزه کن غمزه که دلبر چو تو پیدا نشو
گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کردبر سر راه تو چون خاک شوم هست امروز
گر بکُشی, زهی شرف ان لقاک فی التَلفتیغ بکش ولاتخَف لیس هوای فی ِسواک
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوستهر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
گر سخت شدت دوری و هجران وصالشپنهانی و هوشیار نشین بهر کمینی
گر محتسب شکست خم میفروش رادست دعای باده پرستان شکسته نیست
گرفته اند به نام غنایم جنگیسیاه لشگر مو ها، کمان ابرو را
گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیستای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست
بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست
گفته ای بر سر انم که بگیرم دستتنقد را باش که من می روم از دست امروز
گندم خال تو، آن روز که دیدم، گفتم:خرمن طاعت ما، بر سر این دانه رود
گوش تا گوش، به صحرا بخرام و نهراسشـیـرهـا خاطـرشـان هست، که آهوی منی
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکردبه وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد,طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیمیار گرفتهام کسی چون تو ندیدهام کسیغیر تو نیست مونسی لیس هوای فی سواک
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفسبانگی برآورم ز دل خسته یک نفس
یک دم غریق بحر خدا شو، گمان مبرکز آب هفت بحر، به یک موی، تر شوی
یک عمر چون فواره ها تکرار شد کارماوجی که با نبودنت آهنگ مرگ میخواند
. ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت / ندهم به همه ساده رخان یک سر مویت / شد هر شکن زلف تو قلاب محبت / چون خاطره جامی نکند میل به سویت. خوشا آن بنده با عهد و پیوند / که دارد بازگشتی با خداوند به کام خویش اگر چندی رود راه / چو باز آید نیاز آرد به درگاه. عزيز دلم جدائي مکن / جهان کوچکيست ، بي وفائي مکن ببخش عاشقت را و منت گذار / من که گريه کردم ، عاشق آزاري مکن .. پشت صحراى دلم شهريست ، كه يک دوست در آنجا دارم هر كجا هست ، به هر فكر ، به هرحال و به هر كار ، عزيز است خدايا تونگهدارش باشآخرچه شد که یار دست از سرم کشید ؟ یکباره برد ز یاد آن وعده و وعید من که وجود خود کردم به نام او اما چگونه شد او نام خود ندید ؟آسمان گفت که امشب ، شب توست سرخی صورت گل ، از تب توست آنچه تا عشق مرا بالا برد بوسه گاهیست که نامش لب توستآشنا بیگانه شد ، ویران شوی ای زندگی دل ز غم دیوانه شد ، ویران شوی ای زندگی در سرای آرزو ما هم مکانی داشتیم آرزو افسانه شد ، ویران شوی ای زندگیآفتابی شدی ای عشق صفای قدمت ولی از حادثه ای تلخ خبر می دهمت خاطرت هست که بر خامی من خندیدی ؟ خامم اما نه چنان باز که باور کنمتآن دوست که عهد دوست داری بشکست میرفت و مَنَش گرفته دامان در دست میگفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هستآن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام دیده چه شب میگذراند وقتست گر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماندآن قصر كه بهرام درو جام گرفت، آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت؛ بهرام كه گور مي گرفتي همه عمر، ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت؟آن نازنین کجاست که یادم نمیکند ؟ صد غم به سینه دارم و شادم نمیکند ؟ یک لحظه آنکه بی من ، هرگز نمی نشست امشب به یاد کیست که یادم نمیکند ؟آنانكه ز پيش رفته اند اي ساقي، در خاك غرور خفته اند اي ساقي، رو باده خور و حقيقت از من بشنو: باد است هر آنچه گفته اند اي ساقي.آنانكه محيط فضل و آداب شدند، در جمع كمال شمع اصحاب شدند، ره زين شب تاريك نبردند بروز، گفتند فسانه اي و در خواب شدند.آنكس كه زمين و چرخ افلاك نهاد، بس داغ كه او بر دل غمناك نهاد؛ بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشك در طبل زمين و حقة خاك نهادآنکه بی خان و بی مانه منم من آنکه بر گشته سامانه منم من آنکه شادمان به انده میکره روز آنکه روزش چو شامانه منم و منآﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ که ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ تنهاست ، ﺑﺨﻨﺪ ﺩﺳﺘﺨﻄﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺎغذی ﻣﺎﺳﺖ ، ﺑﺨﻨﺪاز آمدن و رفتن ما سودي كو؟ وز تار وجود عمر ما پودي كو؟ در چنبر چرخ جان چندين پاكان، مي سوزد و خاك مي شود، دودي كو؟از تن چو برفت جان پاك من و تو، خشتي دو نهند بر مغاك من و تو؛ وآنگه ز براي خشت گور دگران، در كالبدي كشند خاك من و تو.از چهره افروخته ، گل را مشکن افروخته رخ مرو تو دیگر به چمن گل را تو دگر مکن خجل ای مه من مَشکن به چمن ای مه من قدر سخنافسوس كه بي فايده فرسوده شديم، وز داس سپهر سرنگون سوده شديم، دردا و ندامتا كه تا چشم زديم، نابوده بكام خويش، نابوده شديم!افلاك كه جز غم نفزايند دگر، ننهند بجا تا نربايند دگر؛ نا آمدگان اگر بدانند كه ما از دهر چه مي كشيم، نايند دگر.الاله کوهسارانم تویی یار بنوشه جو کنارانم تویی یار الاله کوهساران هفتهای بی امید روزگارانم تویی یارالهی ار بواجم ور نواجم ته دانی حاجتم را مو چه واجم اگر بنوازیم حاجت روا بی وگر محروم سازی مو چه ساجمالهی تا زمین دارد حرارت/بماند این رفاقت تا قیامت الهی سوز عشقت بیشتر کن دل ریشم ز دردت ریشتر کن ازین غم گر دمی فارغ نشینم بجانم صد هزاران نیشتر کنالهی گردن گردون شود خرد که فرزندان آدم را همه برد یکی ناگه که زنده شد فلانی همه گویند فلان ابن فلان مرداي دل چو حقيقت جهان هست مجاز، چندين چه بري خواري ازين رنج دراز! تن را به قضا سپار و با درد بساز، كاين رفته قلم ز بهر تو نايد باز.اي چرخ فلك خرابي از كينه توست، بيدادگري پيشه ديرينه توست، وي خاك اگر سينه تو بشكافند، بس گوهر قيمتي كه در سينه توستايكاش كه جاي آرميدن بودي، يا اين ره دور را رسيدن بودي؛ كاش از پي صد هزار سال از دل خاك، چون سبزه اميد بردميدن بودياين كوزه چو من عاشق زاري بوده است، در بند سر زلف نگاري بوده است؛ اين دسته كه بر گردن او مي بيني: دستي است كه بر گردن ياري بوده استاگر آئی بجانت وانواجم وگر نائی به هجرانت گداجم ته هر دردی که داری بر دلم نه بمیرم یا بسوجم یا بساجماگر جسمم بسوزی سوته خواهم اگر چشمم بدوزی دوته خواهم اگر باغم بری تا گل بچینم گلی همرنگ و همبوی ته خواهماگر خواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم اگر جایی پیدا کنم تو را تنها نمی یابم اگر جایی کنم پیدا تو را تنها یابم ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابماگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چین است و آن چون یکی را میدهی صد ناز و نعمت یکی را نان جو آلوده در خوناگر دل دلبر و دلبر کدام است وگر دلبر دل و دلرا چه نام است دل و دلبر بهم آمیته وینم ندونم دل که و دلبر کدام استاگر زرین کلاهی عاقبت هیچ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند در آخر خاک راهی عاقبت هیچاگر شیری اگر میری اگر مور گذر باید کنی آخر لب گور دلا رحمی بجان خویشتن کن که مورانت نهند خوان و کنند سوراگر مستان هستیم از ته ایمان وگر بی پا و دستیم از ته ایمان اگر گبریم و ترسا ور مسلمان بهر ملت که هستیم از ته ایماناگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بیوفا ای بیمروت گریبانم ز دستت چاک چاکو نخواهم دوخت تا روز قیامتای برادر تو همان اندیشه ای ما بقی خود استخوان و ریشه ای مولاناای روی تو آرزوی دیرینهی ما جز مهر تو نیست در دل و سینهی ما از صیقل آدمی زداییم درون تا عکس رخت فتد در آیینهی ماای شهیدان ، عشق مدیون شماست / هرچه ما داریم از خون شماست ای شقایق ها و ای آلاله ها / دیدگانم دشت مفتون شماستای مایهی اصل شادمانی غم تو خوشتر ز حیات جاودانی غم تو از حسن تو رازها به گوش دل من گوید به زبان بیزبانی غم تواین سطر مختصر را گفتم که او بخواند هرچند به او نگفتم ، میخواهم او بداند او اولش نمیخواست ترکم کند ولیکن فهمید راز من را ، او رفت تا بماندبا هر که نشستیم دل از او نشکستیم برجام می و میکده مردانه نشستیم هر چند که این جام پر از جور و جفا بود خوردیم ولی حرمت ساقی نشکستیمبا يار چو آرميده باشي همه عمر، لذات جهان چشيده باشي همه عمر، هم آخر كار رحلتت خواهد بود، خوابي باشد كه ديده باشي همه عمر.باز هم از یاد تو ، شعله به پا خواسته آتش سرخش ز نور ، قلب من آراسته زردی روی مرا ، نیک تماشا نما شمع وجود من از دوری تو کاستهبدل درد غمت باقی هنوزم کسی واقف نبو از درد و سوزم نبو یک بلبل سوته به گلشن به سوز مو نبو کافر به روزمبدی کردیم، خوبی یادمان رفت / ز دلها لای روبی یادمان رفت به ویلای شمالی خو گرفتیم / شهیدان جنوبی یادمان رفت . . . شادی روح شهدا صلواتبر لوح نشان بودني ها بوده است، پيوسته قلم ز نيك و بد فرسوده است؛ در روز ازل هر آنچه بايست بداد، غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است.برای دل من ، من از تو آن می طلبم وز گمشده ی خویش نشان می طلبم سر هر مصرع را بردار و بخوان هرچه شد من از تو آن می طلبمبروی دلبری گر مایلستم مکن منعم گرفتار دلستم خدا را ساربان آهسته میران که من واماندهٔ این قافلستمبروی ماهت ای ماه ده و چار به سرو قدت ای زیبنده رخسار که جز عشقت خیالی در دلم نی بدیاری ندارم مو سر و کاربسر شوق سر کوی ته دیرم بدل مهر مه روی ته دیرم بت من کعبهٔ من قبلهٔ من ته ای هر سو نظر سوی ته دیرمبسر غیر ته سودائی ندیرم بدل جز ته تمنائی ندیرم خدا دونه که در بازار عشقت بجز جان هیچ کالائی ندیرمبشم واشم ازین عالم بدر شم بشم از چین و ما چین دورتر شم بشم از حاجیان حج بپرسم که این دوری بسه یا دورتر شمبشم واشم که تا یاری گره دل به بختم گریه و زاری گره دل بگردی و نجوئی یار دیگر که از جان و دلت یاری گره دلبشو یاد تو ای مه پاره هستم بروز از درد و غم بیچاره هستم تو داری در مقام خود قراری مویم که در جهان آواره هستمبعالم کس مبادا چون من آئین مو آئین کس مبو در دین و آئین هر آنکو حال موش باور نمیبو مو آئین بی مو آئین بی مو آئینبغیر ته دگر یاری ندیرم به اغیاری سر و کاری ندیرم بدکان ته آن کاسد متاعم که اصلا روی بازاری ندیرمبنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ من جام جمم ولی چو بشکستم هیچبه آهی گنبد خضرا بسوجم فلک را جمله سر تا پا بسوجم بسوجم ار نه کارم را بساجی چه فرمائی بساجی یا بسوجمبه این بی آشنایی برکیاشم به این بی خانمانی برکیاشم همه گر مو برونند واته آیم ته از در گر برونی برکیاشمبه باغم یاسمن بودی چه میشد ؟ عروس این چمن بودی چه میشد ؟ چرا چون باد رفتی از کنارم ؟ همیشه مال من بودی چه میشد ؟به خنجر گر برآرند دیدگانم در آتش گر بسوزند استخوانم اگر بر ناخنانم نی بکوبند نگیرم دل ز یار مهربانمبه قبرستان گذر کردم کم وبیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بیکفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیشبهار آیو به صحرا و در و دشت جوانی هم بهاری بود و بگذشت سر قبر جوانان لاله رویه دمی که گلرخان آیند به گلگشتبود غم در دلم بسيار بسيار نمي پرسي كه چوني اي دل افگار اگر پرسي برايت مي شمارم غم دل را چو ني با ناله زاربوره ای روی تو باغ بهارم خیالت مونس شبهای تارم خدا دونه که در دنیای فانی بغیر عشق ته کاری ندارمبوره بلبل بنالیم از سر سوز بوره آه سحر از مو بیاموز تو از بهر گلی ده روز نالی مو از بهر دلآرامم شو و روزبوره منت بریم ما از کریمان بکشیم دست از خوان لئیمان کریمان دست در خوان کریمی که بر خوانش نظر دارند کریمانبی ته سر در بیابانم شو و روز سرشک از دیده بارانم شو و روز نه بیمارم که جایم میکری درد همیدانم که نالانم شو و روزبی تو تلواسه دیرم ای نکویار زهر در کاسه دیرم ای نکویار میم خون گریه ساقی ناله مطرب مصاحب این سه دیرم ای نکویاربی روی تو مرگ در کمینم بادا غم مونس خاطر حزینم بادا گر چشم به روی دگری بگشایم تیر مژه تو دلنشینم بادابیته یارب به بستان گل مرویاد وگر روید کسش هرگز مبویاد بیته هر گل به خنده لب گشاید رخش از خون دل هرگز مشویادتا با توام، از تو جان دهم آدم را وز نور تو روشنی دهم عالم را چون بیتو بوم، قوت آنم نبود کز سینه به کام خود برآرم دم راتن محنت کشی دیرم خدایا دل با غم خوشی دیرم خدایا زشوق مسکن و داد غریبی به سینه آتشی دیرم خدایاتنهایی و لحظه های پر آشوبم هی مشت بر این دقیقه ها میکوبم انگار همیشه رسم دنیا این است تو حال مرا بپرسی و من … خوبم …ته دوری از برم دل در برم نیست هوای دیگری اندر سرم نیست بجان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیستته که میشی بمو چاره بیاموج که این تاریک شوانرا چون کرم روج کهی واجم که کی این روج آیو کهی واجم که هرگز وا نهای روجته که ناخواندهای علم سماوات ته که نابردهای ره در خرابات ته که سود و زیان خود ندانی بیاران کی رسی هیهات هیهاتتو زیبایی و همچون موج دریا پر هیاهویی منم تشنه کویری که ندارد هیچ آهویی بیا یک شب کنارم تا سحر بنشین ببین جانا که خوشتر باشد از صد موج این بی ها و بی هوییتویی آن شکرین لب یاسمین بر منم آن آتشین دل دیدگان تر از آن ترسم که در آغوشم آیی گدازد آتشت بر آب شکرجدا از رویت ای ماه دل افروز نه روز از شو شناسم نه شو از روز وصالت گر مرا گردد میسر همه روزم شود چون عید نوروزجره بازی بدم رفتم به نخجیر سبک دستی بزد بر بال من تیر برو غافل مچر در کوهساران هران غافل چرد غافل خورد تیرحرامم بی ته بی آلاله و گل حرامم بی ته بی آواز بلبل حرامم بی اگر بی ته نشینم کشم در پابی گلبن ساغر ملحریقی به جانم زدی با نگاهت دلم را ربودی تو با روی ماهت سیاهی برفت از تمام جهان چو دیدم به یک لحظه چشم سیاهتخداوندا بفریاد دلم رس تو یار بیکسان مو مانده بیکس همه گویند طاهر کس نداره خدا یار مو چه حاجت کسخدایا واکیان شم واکیان شم بدین بیخانمانی واکیان شم همه از در برانند سوته آیم ته که از در برانی واکیان شمخرم کوه و خرم صحرا خرم دشت خرم آنانکه این آلالیان کشت بسی هند و بسی شند و بسی یند همان کوه و همان صحرا همان دشتخور از خورشید رویت شرم دارد مه نو زابرویت آزرم دارد بشهر و کوه و صحرا هر که بینی زبان دل بذکرت گرم داردخورشید رخا، ز بنده تحویل مکن این وصل مرا به هجر تبدیل مکن خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکنخوشا آنان که با ته همنشینند همیشه با دل خرم نشینند همین بی رسم عشق و عشقبازی که گستاخانه آیند و ته بینندخوشا آنانکه تن از جان ندانند تن و جانی بجز جانان ندانند بدردش خو گرند سالان و ماهان بدرد خویشتن درمان ندانندخوشا آنانکه سودای ته دیرند که سر پیوسته در پای ته دیرند بدل دیرم تمنای کسانی که اندر دل تمنای ته دیرندخوشا آنانکه هر از بر ندانند نه حرفی وانویسند و نه خوانند چو مجنون سر نهند اندر بیابان ازین گو گل روند آهو چرانندخوشا آنانکه پا از سر ندونند مثال شعله خشک وتر ندونند کنشت و کعبه و بتخانه و دیر سرائی خالی از دلبر ندونندخوشا روزی که دیدار ته وینم گل و سنبل ز رخسار ته چینم بیا بنشین که تا وینم شو و روز جمالت ای نگار نازنینمخوشی ها دردها تقسیم بر دو چه با هم یا جدا تقسیم بر دو خدایی زندگی با عشق یعنی شبیه ما دوتا تقسیم بر دوخیابانهای تنهایی ، دلی ولگرد می خواهد و آوازم بدون تو ، سکوتی سرد می خواهد برایت مرده بودم تا ، برایم تب کند قلبت ولی حتی نپرسیدی “دلت همدرد می خواهد ؟”در دل آتش نشستن کار آسانی نبود راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود با غروری هم قد و بالای بام و آسمان بارها در خود شکستن کار آسانی نبوددر دیده ی ما نقش رخ دوست اگر نیست یادش به دلم لحظه ای از سینه جدا نیست در سینه ی بی کینه ی ما نقش تو جاریست هرچند که در دیده ی ما جای تو خالیستدر سینهام دوباره غمی جان گرفته است « امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است » تا لحظهای پیش دلم گور سرد بود اینک به یمن یاد شما جان گرفته استدر گوش دلم گفت فلك پنهاني: حكمي كه قضا بود ز من مي داني؟ در گردش خود اگر مرا دست بدي، خود را برهاندمي ز سرگردانيدردی است مرا به دل دوایم بکنید گرد ســــر آن شــــوخ فدایم بکنید دیـــوانهام و روی به صحــــــرا دارم زنجـــــیر بیارید و به پایم بکنیـــــددل تنگم ز سنگ غم شكسته به تيغ نامرادي گشته خسته ببين از دوريت اي نازنينم غبار حسرتم بر دل نشستهدلا اصلا نترسی از ره دور دلا اصلا نترسی از ته گور دلا اصلا نمیترسی که روزی شوی بنگاه مار و لانهٔ موردلا خوبان دل خونین پسندند دلا خون شو که خوبان این پسندند متاع کفر و دین بیمشتری نیست گروهی آن گروهی این پسندنددلا خونی دلا خونی دلا خون همه خونی همه خونی همه خون ز بهر لیلی سیمین عذاری چو مجنونی چو مجنونی چو مجنوندلا غافل ز سبحانی چه حاصل مطیع نفس و شیطانی چه حاصل بود قدر تو افزون از ملایک تو قدر خود نمیدانی چه حاصلدلا پوشم ز عشقت جامهٔ نیل نهم داغ غمت چون لاله بر دیل دم از مهرت زنم همچون دم صبح وز آن دم تا دم صور سرافیلدلتنگ تر از آنم که دلم را بشکانی من آمده ام یا نشود یا نتوانی من آمده ام تا که به چشم تو بدوزم چشم های شکست خورده ی رویای جوانیدلم بی وصل ته شادی مبیناد زدرد و محنت آزادی مبیناد خراب آباد دل بی مقدم تو الهی هرگز آبادی مبینادقلبم تهی ز شوق و رنگ قلبم را جنگ آب و نهنگ قلبم تباه ز تاریکی و ننگ قلبم مرده در آغوش سنگلاله کاران دگر لاله مکارید باغبانان دو دست از گل بدارید اگر عهد گلان این بو که دیدم بیخ گل بر کنید و خار بکاریدمثل عادت نیستی تا ساده انکارت کنم تو نفس های منی باید که تکرارت کنم مقتضای بودنی یعنی که بی تو نیستم زندگی بخشی و باید عمر ایثارت کنممحبت آتشی در جانم افروخت که تا دامان محشر بایدم سوخت عجب پیراهنی بهرم بریدی که خیاط اجل میبایدش دوختمرا درد آموه و درمان چه حاصل مرا وصل آموه و هجران چه حاصل بسوته بی گل و آلاله بی سر سر سوته کله یاران چه حاصلمرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم پریشان آفریدند پریشان خاطران رفتند در خاک مرا از خاک ایشان آفریدندمن آن ابرم که بارانش تو هستی همان یوسف که کنعانش تو هستی مسافر میشوم تا آخر عمر در آن راهی که پایانش تو هستیمن آن مسکین تذروبی پرستم من آن سوزنده شمع بیسرستم نه کار آخرت کردم نه دنیا یکی خشکیده نخل بیبرستممنم که تا تو نخوابی نمی برد خوابم تو درد عشق ندانی ، بخواب آسوده ز ریشه کندن این دل تبر نمی خواهد به یک اشاره می افتد درخت فرسودهمو آن اسپید بازم سینه سوهان چراگاه مو بی سر بشن کوهان همه تیغی به سوهان میکرن تیز مو آن تیغم که یزدان کرده سوهانمو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی بر آیو الف قدم که در الف آمدستممو آن دل داده یکتا پرستم که جام شرک و خود بینی شکستم منم طاهر که در بزم محبت محمد را کمینه چاکرستممو آن رندم که نامم بیقلندر نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر چو روج آیو بگردم گرد گیتی چو شو آیو به خشتی وانهم سرمو آن محنت کش حسرت نصیبم که در هر ملک و هر شهری غریبم نه بو روزی که آیی بر سر من بوینی مرده از هجرحبیبممو ام آن آذرین مرغی که فیالحال بسوجم عالم ار برهم زنم بال مصور گر کشد نقشم به گلشن بسوجه گلشن از تاثیر تمثالمو که سر در بیابانم شو و روز سرشک از دیده بارانم شو و روز نه تب دیرم نه جایم میکند درد همیدونم که نالونم شو و روزمو که چون اشتران قانع به خارم جهازم چوب و خرواری ببارم بدین مزد قلیل و رنج بسیار هنوز از روی مالک شرمسارممي خور كه فلك بهر هلاك من و تو، قصدي دارد بجان پاك من و تو؛ در سبزه نشين و مي روشن ميخور، كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تومي پرسيدي كه چيست اين نقش مجاز، گر بر گويم حقيقتش هست دراز، نقشي است پديد آمده از دريائي، وآنگاه شده بقعر آن دريا بازمگر شیر و پلنگی ای دل ای دل بمو دایم به جنگی ای دل ای دل اگر دستم فتی خونت بریجم بوینم تا چه رنگی ای دل ای دلنذونی ای فلک که مستمندم وامو پر بد مکه که دردمندم بیک گردش که میکردی ببینی چو رشته مو بسامانت ببندمنمیدانم دلم دیوانهٔ کیست کجا آواره و در خانهٔ کیست نمیدونم دل سر گشتهٔ مو اسیر نرگس مستانهٔ کیستنمیدانم که رازم با که واجم غم و سوز وگدازم با که واجم چه واجم هر که ذونه میکره فاش دگر راز و نیازم با که واجمنمیدانم که سرگردان چرایم گهی نالان گهی گریان چرایم همه دردی بدوران یافت درمان ندانم مو که بیدرمان چرایمنهالی کن سر از باغی برآرد ببارش هر کسی دستی برآرد برآرد باغبان از بیخ و از بن اگر بر جای میوه گوهر آردنيكي و بدي كه در نهاد بشر است، شادي و غمي كه در قضا و قدر است، با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل، چرخ از تو هزاربار بيچاره تر است.نپرسی حال یار دلفکارت که هجران چون کند با روزگارت ته که روز و شوان در یاد مویی هزارت عاشق با مو چه کارتهر سبزه كه بر كنار جوئي رسته است، گوئي ز لب فرشته خوئي رسته است؛ پا بر سر هر سبزه به خواري ننهي، كان سبزه ز خاك لاله روئي رسته است.هر چند کسی میان ما حایل نیست اما نگهت به سوی من مایل نیست گفتم قُسمت دهم ، ولی میگویند چشم تو به هیچ مذهبی قایل نیستهزاران غم بدل اندوته دیرم هزار آتش بجان افروته دیرم بیک آه سحر کز دل برآرم هزاران مدعی را سوته دیرمهزاران ملک دنیا گر بدارم هزاران ملک عقبی گر بدارم بوره ته دلبرم تا با ته واجم که بی روی تو آنرا گر بدارمهمه شو تا سحر اختر شمارم که ماه رویت آیو در کنارم شوان گوشم بدر چشمم براهت گذاری تا بکی در انتظارمهمه عالم پر از کرد چه سازم چو مو دلها پر از درد چه سازم بکشتم سنبلی دامان الوند همواز طالعم زرد چه سازموای آن روجی که در قبرم نهند تنگ ببالینم نهند خشت و گل و سنگ نه پای آنکه بگریزم ز ماران نه دست آنکه با موران کنم جنگياران موافق همه از دست شدند، در پاي اجل يكان يكان پست شدند، بوديم بيك شراب در مجلس عمر، يكدور ز ما پيشترك مست شدنديك قطرة آب بود و با دريا شد، يك ذرة خاك و با زمين يكتا شد، آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟ آمد مگسي پديد و ناپيدا شديكچند به كودكي به استاد شديم؛ يكچند ز استادي خود شاد شديم؛ پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد چون آب برآمديم و چون باد شديمپر است خلوتم از یاد عاشقانه او گرفته باز دل کوچکم بهانه او نسیم رهگذر این بار هم نیاورده به دست قاصدکی نامه یا نشانه اوپسندی خوار و زارم تا کی و چند پریشان روزگارم تا کی و چند ته که باری ز دوشم برنگیری گری سربار بارم تا کی و چندچرا آزرده حالی ای دل ای دل همه فکر و خیالی ای دل ای دل بساجم خنجری دل را برآرم بوینم تا چه حالی ای دل ای دلچرا حس میکنم هستی کنارم ؟ چرا این رفتنو باور ندارم ؟ چرا گم میکنم روز و شبامو ؟ چرا حس میکنم داری هوامو ؟چرا دایم بخوابی ای دل ای دل ز غم در اضطرابی ای دل ای دل بوره کنجی نشین شکر خدا کن که شاید کام یابی ای دل ای دلچشم پاک دختری از جمله ای تر مانده است چشم های پاکش اما خیره بر در مانده است روی دیوار اتاق کوچک تنهایی اش عکس بابایش کنار شعر مادر مانده استچنان عاشق چنان ديوونه حالم که مي خوام از تو و از دل بنالم هنوزم با همين ديوونه حاليم يه رنگم، صادقم، صافم، زلالمچه شده ای دل دیوانه ؟ هوایش کردی ؟ با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی ؟ گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی ؟چو آن نخلم که بارش خورده باشند چو آن ویران که گنجش برده باشند چو آن پیری همی نالم درین دشت که رودان عزیزش مرده باشندچون حاصل آدمي درين جاي دو در، جز درد دل و دادن جان نيست دگر: خرم دل آنكه يك نفس زنده نبود، و آسوده كسيكه خود نزاد از مادرچون عمـر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ پیمانه چــو پر شود چه شیرین و چه تلخ خوش باش که بعـد از من و تو ماه بسی از ســــلخ بهغره آیــــــــد از غـره بـسلخچون غنچه ء گل قرا به پرداز شود نرگس به هواى مى قدح ساز شود فارغ دل آن كسى كه ماند حباب هم در سر میخانه سر انداز شودکافرم گر منی آلاله کارم کافرم گر منی آبش بدارم کافرم گر منی نامش برم نام دو صد داغ دل از آلاله دارمکنار من که قدم میزنی هوا خوب است پر از پریدنم و جای زخم ها خوب است قدم بزن ، پُرم از حس “در کنار تویی” قدم بزن پُرم از حس اینکه “ما” خوب استگاويست بر آسمان قرين پروين، گاويست دگر نهفته در زير زمين؛ گر بينائي، چشم حقيقت بگشا: زير و زبر دو گاو مشتي خر بين.گر بر فلكم دست بدي چون يزدان، برداشتمي من اين فلك را ز ميان؛ از نو فلك دگر چنان ساختمي، كازاده بكام دل رسيدي آسان.گفتمت عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افسون شده جز تو هر یادی ز دل مدفون شده عالم از زیبائیت مجنون شدهگل اشکم شبی وا میشد ای کاش / همه دردم مداوا میشد ای کاش به هر کس قسمتی دادی خدایا / شهادت قسمت ما میشد ای کاشگلستان جای تو ای نازنیننم مو در گلخن به خاکستر نشینم چه در گلشن چه در گلخن چه صحرا چو دیده واکرم جز ته نوینمگلش در زیر سنبل سایه پرور نهال قامتش نخلی است نوبر زعشق آن گل رعنا همه شب چو بلبل ناله و افغان برآورگلی کشتم باین الوند دامان آوش از دیده دادم صبح و شامان چو روج آیو که بویش وا من آیو برد بادش سر و سامان بسامانگلی که خود بدادم پیچ و تابش باشک دیدگانم دادم آبش درین گلشن خدایا کی روا بی گل از مو دیگری گیرد گلابشگیج و ویجم که کافر گیج میراد چنان گیجم که کافر هم موی ناد بر این آئین که مو را جان و دل داد شمع و پروانه را پرویج میدادیک روح پر از بهانه دارم برگرد ! یک عالمه عاشقانه دارم برگرد ! با اینکه دلیل رفتنت “من” بودم یک خواهش کودکانه دارم برگرد !یکی برزیگرک نالان درین دشت بخون دیدگان آلاله میکشت همی کشت و همی گفت ای دریغا بباید کشت و هشت و رفت ازین دشتیکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسنددﯾﺎﺩ ﺑﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﯾﻎ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻧﺪﺍﺩ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﺪﺍﺯ ﻃﻌﻨﻪ ﺟﺎﻫﻼﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺑﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻳﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺩ ﻣﻴﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﮐﻮﺭ ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﻳﺪﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﮐﻨﻢ ؟ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺁﺏ ﮐﻨﻢ ؟ یک ﻗﻄﻌﻪ ﯼ ﻋﮑﺲ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺧﻮﺩ ، ﻗﺎﺏ ﮐﻨﻢﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻟﮕﻴﺮﻡ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻛﻪ ﺻﻔﺖ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻳﺎ ﻧﺸﺪﻡ ﻣﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ﺩﮔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻢ ﺗﻠﻪ ﺍﻱ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻲ ﺗﻠﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺯﻧﺠﻴﺮﻡﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ، ﭼﺮﺍﻍ ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ، ﮐﻠﯿﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻟﺨﺴﺘﮕﻲ ﻫﺎﯼ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻫﺴﺖ ؟ ﺩﻭﺭﯼ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﭼﻪ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻫﺴﺖ ! ﺩﻭﺭﯼ ﻭ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﻢ ، ﺩﻟﻮﺍﭘﺲ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻮ … ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﯿﺴﺖ ؟ ﻫﺴﺖ ؟ﻃﺎﻟﺐ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﻘﺼﺪﻡ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ ﯾﺎﺱ ﭘﺮ ﭘﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ ، ﻣﺮﻫﻤﺶ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺑﺎ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺗﻮﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﻱ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺑﺮ ﮔﻞ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩ ﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺘﺎﺏ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺐ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﻳﻔﺖ ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺮ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺍﺏ